وقتیکه آسمون قــُرُمــبــِـه مـیـشـــه!؟ ...
وقتیکه آسمون قــُرُمــبــِـه مـیـشـــه!؟ ...
وقتی همکارش بعد از در زدن ، وارد اتاق شد ، طبق معمول سلام و احوالپرسی مختصری کرد ، بقولی « عین سبزی فروش محل وَ عٌرف رایج » ؛ فی الواقع ، حال وٌ روزگار هم-اتاقی وٌ همکارش نه مهم بود ، نه اصل قضیه ، مثل مرودات اکثر مردم این دوره ، وَ پشت میزش نشست. با دو چشمش دید که برخلاف همیشه ، چهرهء او انقدر گرفته وٌ رنگش انقدر تغییر کرده که عین آسمونی شده که هر آن ، ممکنه بغضش بترکه ؛ ولی یا چیزی درک نکرد ، یا قلب درک کردن نداشت! ...
چند ثانیه ای نگذشته بود که بقول بچه ها ، آسمون قـُـرُمـبـِـه شد وُ دستهای « حسین دوست » شالاپی به صورتش چسبید تا نه بارونی بریزه ، وَ نه نامحرمی باریدن بارون رو ببینه. همکارش ، فقط نگاهی کرد وٌ پرسید : « چی شده آقای حسین دوست » ، وَ او که قبلا فهمیده بود که طرف از این جور قلبها نداره ؛ جوابی نداد ، با احترام قطرات اشک رو به پیشونی وٌ صورتش کشید ، عین خاک تـَیـَمـٌــّمــــی که باهاش وضو کنند ، و رفت تا تو هوای آزاد نفسی بکشه.
از قضای روزگار ، آخرین روز بازنشستگی حسین دوست ، مصادف شده بود با روز بیستم ماه رمضون. مراسم عزاداری مولا در نمازخونه تموم شده بود وٌ همه انگار از لطف علی وٌ نـــوکـــر مٌـخـلص-اش ، تو حال و هوائی رفته بودن ، حتی همین همکار ، یا بعبارت دیگه ، هم-ردیف اداری حسین دوست که حالا مدیر کلی شده بود ، یک جوری همه ، هنوز تو خودشون بودن ، دور وٌ بـَـر-اش خلوت بود ؛ برخلاف همیشه که تو محاصرهء کارمندها گــٌم میشد. تا هم-ردیف وٌ هم-اتاق سابق-شو دید ، یاد قضیه اون روز افتاد. صداش کرد وَ به کناری کشیدش ، بعد با لحن یک رفیق قدیمی پرسید : « جون مولا ، تو رو قسم به این شب عزیز ، قضیهء ترکیدن ناگهانی-یه بغض-ات ، تو اون زمستون شصت و هشت ، چی بود ؛ راستش ، خیلی سال بود که یادم رفته بود ، تا ناصری ِ اداری ، ضمن تعریف از تو ، گفت که داری بازنشسته میشی ، وَ یه-هو یاد اون روز ِ تو افتادم »!؟ حسین دوست با تواضع لبخندی زد وٌ گفت : « آقای تـرقــّی ، چیزی نبوده ، خودم خجالت میکشم »!؟ « برای چی ، از کی »!؟ « از خدا » ... « شکسته نفسی میکنین »! « نــه! ... به یه مدیر مسئول خیلی مُـتکبـّـر ، بخاطر مقامش ، سلام کرده بودم » !!! ...
« نوشته: عـبــد عـا صـی »